شعر عاشقانه آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود
كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب
كه نه در باديه ی خارمغيلان بودم
زنده مي كرد مرا دم به دم اميد وصال
ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت
عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۶:۱۹ ب.ظ توسط ميلاد
|